به نام خدا

درباره مرتضی ممیز ...

مرتضي مميز ... اولين بار كه كارهايش را ديدم در مجله ي گرافيك چاپ شده بود. اواسط دهه ي 70 ميلادي بود و من دانشجوي « نُووم » سووييسي گرافيك در خارج از كشور بودم. يكي از معلم هاي آن جا به من نشان داد، گفت اين كارها مال كشور شماست، طراحش را مي شناسي؟ با خجالت گفتم نه، ولي با همان چند تصوير احساس غرور و اميد كردم. از آن زمان تا به امروز، ياد او و ديدن كارهايش چيزهاي زيادي به ذهنم مي آورد، ولي اميد اولين آنهاست. اميد به اين كه مي شود خوب كار كرد و كار ما فايده هاي زيادي دارد. شايد خيلي از دوستدارانش هنوز هم با ياد و خاطره و نگاه كردن به آثارش همين را احساس مي كنند، و به كار كردن بهتر و با انگيزه ي بيشتر اميدوار مي شوند ... همانطور كه خودش گاهي مي گفت ، در هر شرايطي بايد خوب كار كرد و هر كاري را بايد خوب انجام داد. پنج شش سال بعد خودش را ديدم. تازه به وطن برگشته بودم ، با كار و تجربه خيلي كم، بدون آن كه كسي را در اين حرفه درايران بشناسم. براي آن كه به خيالم كشف خود را ببينم، از او وقت گرفتم تابه ديدنش بروم. خيلي بيش از آن چه در ذهنم او را تجسم مي كردم، دراو يافتم. بعد ها متوجه شدم همه ي همكاراني كه پراكنده در گوشه و كنار شهر كار مي كردند او را نه فقط كه مي شناسند بلكه اكثراً مُريدوار دوستش دارند.

منش و مرام اولش كار كردن بود، هر كس در هر جايي از اين حرفه كار مي كرد به نظر او، بايد بيشتر و بهتر كار مي كرد. خودش ، پيش از همه و بيش از همه كار كرده بود و كار مي كرد. از آثارش پيدا بود. ولي خود را با بقيه همكاران را تا « ما » جمع مي بست، و مثلاً مي گفت ما ضعيف عمل كرده ايم . فاصله ي آن طرف مرز ها از نظر حرفه اي و فكري خوب مي شناخت. و اين را يادآور مي شد. فكر مي كرد كه در اين حرفه، هركس كاري كه مي كند به شرط آن كه خوب انجامش دهد، جاي خاص و معيني بايد برايش قائل شد . و هيچكس را نبايد فراموش كرد و يا نديده گرفت.

علاقه يا عشق ديگرش، ياد دادن بود و ياد گرفتن. هر كس هر كاري را بهتر بلد است مي تواند به ديگران ياد بدهد، و كاري را كه خوب بلد نيست از ديگران ياد بگيرد.در اين كار هم خودش نمونه بود.در درس دادن كه شهرت داشت، ولي ياد گرفتن را هم بسيار دوست داشت. اگر در كسي چيزي متفاوت يا بيشتر سراغ پيدا مي كرد، آن را دنبال مي كرد تا ياد بگيرد. به اصطلاح ، به ضرورت مستمر آموزش براي همه ، از جمله براي آموزگاران عقيده داشت كه نبايستي هيچ وقت تمام شود. البته او اينطور نمي گفت زيرا مهارت خاصي در ساده صحبت كردن داشت، او مي گفت، هميشه بايد ياد بدهيد و ياد بگيريد. از لغت هم كه به معني واقعي شايسته ي خودش بود، خوشش نمي آمد، و به « استاد » » جاي آن مي گفت معلم. شايد براي آن بود كه كسي دچار خيالات نشود كه است و ياد گرفتن را تعطيل كند، يا براي آن بود كه فكر مي كرد اگر « استاد خيلي چيزهاست كه بايد همه ياد بگيرند ديگر استفاده از لفظ استاد در شرايط ما بي معني است. حتي از كلمه دانشگاه هم زياد خوشش نمي آمد و بيشتر به جاي آن مي گفت مدرسه. خود را همه چيز دان نشان نمي داد. تعريف هاي كلي براي موضوع هاي كار و بر نامه هاي در بسته و تغيير ناپذير دراز مدت هم ارائه نمي كرد. اگر مي گفت نمي دانم چه مي شود؟ و يا، اين كار را بكنيم ببينيم چطور مي شود؟! صادقانه به آن عقيده داشت.

خيلي ها كه در اين كار بودند او را مي شناختند. ولي او همه را مي شناخت. برايش كوچك و بزرگ وجود نداشت. همه را با نقاط ضعف و قدرتشان مي شناخت ، در عين حاليكه هركس ميتوانست به نوعي برايش منبع الهام و انگيزه شخصي باشد. تعجب آور اين بود كه تعداد زيادي اشخاص و مكان ها در خارج از مرزهاي خودمان را هم خوب مي شناخت.بيشتر چيزهائي را كه مي دانست در يكي از كتاب يادداشتهاي متعدد شخصي اش مي نوشت، يا كارها و نام و نشاني هايشان را با دقت جمع آوري و نگه داري مي كرد. خيلي چيز هاي ديگر را هم در ذهنش نگه مي داشت. از مشكلات عمومي كار ما ، كه خودش هم با آن درگير بود، خبر داشت، ولي به اين اكتفا نمي كرد، گرفتاريهاي فردي همكاران را هم مي دانست. نه كه علم غيب داشته باشد، بلكه به اين موضوع ها علاقه داشت و براي علاقه اش زحمت مي كشيد. به دفاتر يا آتليه ها سر مي زد. دوست داشت ببيند و بداند كه مثلاً فلاني چطور كار مي كنند، و چه كار مي كنند، و اگر چيزي به نظرش مي آمد، از راهنمايي كوتاهي نمي كرد. گاهي به كسي تلفن مي زد و سؤالي مي پرسيد كه در حقيقت بيشتر احوالپرسي بود و اين را اكثراً متوجه مي شدند. كافي بود با همكاري يك بار هم چاي خورده باشد و آن همكار تا مدت ها دلگرم و پُر شور از آن ملاقات بود، مي توانست احساس يك رفيق كامل را به هركس بدهد.و واقعاً رفيق خيلي ها هم بود. به همين دليل بود كه به خيلي ها احساس يا تلقي مثبتِ پدرانه القا مي كرد. پدر جوان، كه او نيز كاري را كه خودشان به آن اشتغال داشتند، انجام مي داد، منتها به طرزي عالي و نمونه.

از كارهايش از هر نظر مي شد درس گرفت، از لحاظ جستجوگري، تجربي و آزاد بودن، عمق معني و فرهنگ، نو آوري و بالاخره از نظر اجرا و ارائه ي بسيار عالي كار به مشتري. لازم نبود آن ها را مثل سر مشق كپي كرد، كافي بود به آن ها خوب نگاه كرد و از آنها درس گرفت. همانطور كه خودش به همه چيز خوب نگاه مي كرد و از آن هابه شيوه خودش چيز ياد مي گرفت.در فضاي اطرافش نه فقط از عموم بلكه از همه جلوتر بود. بدون آنكه نشان دهد، اين را مي دانست، به خودش اعتماد داشت و در نتيجه شخصيتي بسيار قوي داشت. نمي خواست فرماندهي با او باشد ولي از آن گريز نداشت. مثل اين بود كه نقشه اي نامرئي در مقابلش بود و هر كس و هر كاري در آن نقشه جايي داشت و اشخاص را كه در آن كار مثبتي مي كردند، بدون در نظر گرفتن كوچك يا بزرگ، در نظر داشت، و تشويق و دلگرم مي كرد. به يكي يا فقط بعضي از كارها، يا بعضي از موقعيت ها يا اشخاص مربوط به حرفه كار نداشت، همه چيز حرفه ي ما به او مربوط مي شد، يا متعلق به آن نقشه ي در حال شكل گرفتن بود. از اين نظر بود كه خود به خود در جاي فرماندهي قرار مي گرفت. با آن كه داراي رأي مستقلي بود ولي اول از افراد شروع مي كرد. نظر تو چيه؟ ... يا تو چه مي خواهي؟ و بعد از گروه مي پرسيد، تا بالاخره با اطمينان به نوعي معدل خواسته هاي مثبت براي حرفه مي رسيد كه البته انگيزه و خواسته هاي خودش هم در آن بود. براي همين بود كه هيچ وقت تنها به نظر نمي آمد و اغلب گروهي كه به نسبت كم هم نبودند، همراه با او بودند. در كارهاي تشكيلاتي كه هميشه اين طور بود . اين كار هم درست بود و هم لازم . از اين زاويه مي توان ديد با اين كه شخصيتي و فرديتي بسيار قوي داشت، در كارهاي عمومي حرفه هيچ وقت تنها حركت نمي كرد. مفهوم كلماتي مثل هم انديشي گروهي و غيره كه امروز از آن صحبت مي شود، او در عمل در انجام آن موفق بود.

امروز بخش بزرگي از آن نقشه عمومي، توسط انجمني كه متعلق به همه ي ماست در حال شكل گرفتن است. شايد چگونگي بعضي از نقاط آن را ندانيم، شايد براي خود او هم ناشناخته بودند، ولي در هر صورت طرز شكل گرفتن آنها بستگي به اهالي اين صنف هنوز نو پا دارد ... بي ترديد او يار و رفيق بسيار بزرگي براي اين حرفه بود . مي دانيم بسياري از مشاغل و اصناف در كشور ما از چنين شخصيت و دوستي بزرگ برخوردار نبوده اند و نشده اند. امروز چيزهائي را كه به هدايت و همراهي او به دست آورده ايم بايد نگه داري كنيم ، و دير يا زود چيزهاي تازه اي به آن بيافزاييم ... و در هر حال مديريت و نگهداري از آن چه به دست آمده اس.ت، گاهي دشوارتر از تلاشيست كه براي بدست آوردن آن ها صرف شده است.

مسعود سپهر / مرداد 1387